فروش سرور اچ پی و فروش سرور S U P E R M I C R O و راه اندازی مرکز داده و مجازی سازی
سایت تخصصی راه اندازی سرور های مجازی ، کلاسترینگ و گرید
درباره سایت


مرکز فروش سرور های Supermicro و سرورهای HP
آخرین مطالب

پسرم عصای دستم

مادر گفت : نرو، بمان ! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد . . .

پسر گفت :
هر چه تو بگویی اما فقط یك سوال !
میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا. . .؟

مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد . . .
دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب: سلامتیه اون پسری که , پدر , مادر ,, :: 13:19 :: نويسنده : علیرضا مردانی

 سلامتیه اون پسری که . . .

 ۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .

۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .

۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . .

باباش گفت چرا گریه میکنی ؟

گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:تصویر, :: 11:45 :: نويسنده : علیرضا مردانی

 تــــاریــک بــــاد ..
خـــانــه ی مـــردی کـه،
نــمی جــنــگد ..
بــــرای ِ زنــــی کــه،
دوسـتـش دارد …!
.
.
.
هـمه روی ِ مـــغـزم راه مـــی رونــد !
تـــــوی ِ لـــعنــتـی ،
روی ِ قـلــبــم !

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عشق به خدا , :: 11:44 :: نويسنده : علیرضا مردانی

عشق به خدا 


اما  عشق حد والای دوست داشتن است وقتی دوستداشتن از آخرین مرز خود عبور میکند به آن عشق گویند ولی معمولادوست داشتن باعشق اشتباه میگیرند.


کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد                                   کاش می شد با نگاه  شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد   

کاش  می شد با  دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد                                 کاش  می شد با پری از برگ یاس تا  طلوع سرخ  گل پرواز کرد 

کاش می شد با  نسیم شامگاه  برگ زرد یاس ها  را  رنگ کرد                               کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد 

کاش می شد در سکوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید                           بعد، دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزوها پر کشید

کاش می شد مثل یک حس لطیف لابه لای آسمان پرنور شد                                 کاش می شد چادر شب را کشید از نقاب شوم ظلمت دور شد

کاش می شد از میان ژاله ها جرعه ای از مهربانی را چشید                                                                                


داستان فوق العاده در مورد عشق
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:باران من, :: 11:43 :: نويسنده : علیرضا مردانی
باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو! 

همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشومهوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار استتو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابیقلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنتچشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو!آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک استذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایماین قطره های باران بود یا اشکهایمخدایا چرا اینقدر گرم است دستهایمخدیا چرا میلرزد پاهایمخدایا چرا نمیشوند حرفهایم….آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر استاین باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ، دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد… 
--------------------------------------------------------------

گل و لای

باران بشدت میبارید و مرد در جاده اتومبیل میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت بيرون منحرف شد،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکا داخل گل ولای گیر کرد و راننده هر چه سعی کرد نتونست آن را از گل بیرون بکشه  به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید  و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد  دم در و بازش کرد  راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . " لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور
 اونو کشید بیرون  تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید  با هم به كنار جاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه به پشت قاطر داد زد :  یالا ،  پل  فردریک ،  هری  تام ، فردریک  تام  ، هری  پل ....  یالا سعی تون رو بکنین  ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه ....  خوبه تونستین  "  راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : " هنوزهم  نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،  حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ،  نکنه یه جادوئی در کاره "  کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من نابيناست.

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:سرنوشت, :: 11:42 :: نويسنده : علیرضا مردانی
اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان ابر را بوسیده ام تا بوسه 
بارانت کند

کاش وقتی آسمان بارانی است ، چشم را با اشک باران تر کنیم

کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم . . .

.

.

روزای بارونی قطره های بارون رو بشمار

اگه بند اومد روی رفاقت من حساب کن ، نه کم میاد و نه بند میاد . . .

.

.

به که گویم که تو منزلگه چشمان منی / به که گویم که تو گرمای دستان منی

گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من / به که گویم که تو باران زمستان منی . . .

.

.

میدانم که می مانی و از قلبم بیرون نمیروی

پس لااقل باران را بهانه کن ، دارد باران می آید . . .


باران که می آید

حضور مبهم یک هیچ مرا فرا می گیرد

تپش های قلبم به شماره می افتد

دم می رود و بازدم به سختی باز می گردد

دلم سخت می گیرد 


گر شود این سرنوشت از سر نوشت 
قلب مجنون می نوشت 
گر شود این سرنوشت از سر نوشت 
اشک لیلی می سرشت 
گر شود این سرنوشت از سر نوشت 
خار زیبا بودش نه زشت 
گر شود این سرنوشت از سر نوشت
آدمی گندم نکشت 
گر شود این سرنوشت از سر نوشت
خانه از زربودش نه خشت 
گر شود این سرنوشت از سر نوشت 
جهنمم میشد یهشت 
هرکه اینگونه نوشت این سرنوشت 
سرنوشت را بد نوشت




از دوردست به تماشایت می نشینم.

در ساحل

در تو غرق می شوم

از نو جان می گیرم

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:باران, :: 11:41 :: نويسنده : علیرضا مردانی


آن شب باران می بارید... باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم... و از همین شوق بی چتر آمدم... ولی آمدم... و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی... و باران می بارید... آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی...و باران می بارید... و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی...

زندگی اتفاق غریبی است... عرصه جولان آدم ها... که مدام در حرکتند و در شتاب... آدم هایی که می دوند برای زنده ماندن... برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن... می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر... اما درست آن موقع که می خواهند از آن لذت ببرند.. دیر می شود... و باید رفت... می رود بی       

آن که ...


خيلي وقته ديگه بارون نزده

رنگ عشق به اين خيابون نزده

خيلي وقته ابري پرپر نشده

دل آسمون سبك تر نشده

مه سرد رو تن پنجره ها

مثل بغض توي سينه ي منه

ابر چشمام پر اشكه اي خدا

وقتشه دوباره بارون بزنه

خيلي وقته كه دلم براي تو تنگ شده

قلبم از دوري تو بد جوري دلتنگ شده

بعد تو هيچ چيزي دوست داشتني نيست

كوه غصه از دلم رفتني نيست

حرف عشق تو رو من با كي بگم؟

همه حرفها كه آخه گفتني نيست

خيلي وقته كه دلم براي تو تنگ شده

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:تنهایی, :: 11:40 :: نويسنده : علیرضا مردانی

سختی 

تنهایی را وقتی فهمیدم که دیدم مترسک به کلاغ میکفت:هر جقدر میخواهی نوکم بزن ولی تنهایم 
نزار

به لطافت باران , به سبکی ابرها و به خیس ترین و لذت بخش ترین آب جهان من را بشور

خدای کاری کن از اینکه نام تورا ببرم اکراه نداشته باشم....
و تنها نام تو در قلبم تکرار شود



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:توحيد, :: 11:39 :: نويسنده : علیرضا مردانی

توحيد:
خدايا من در کلبه حقيرانه خود کسي را دارم که تو در ارش کبريايي خود نداري من چون تويي را دارم  وتو چون خود نداري



اگر تنهاترين تنهايان شوم باز خدا هست.او جانشين همه نداشتن هاست.نفرين و آفرين ها بي ثمر است.اگر تمامي خلق گرگ هاي هار شوند و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد تو تنهاي مهربان و جاويد و آسيب ناپذير من هستي.اي پناهگاه ابدي ! تو ميتواني جانشين همه بي پناهي ها شوي.

 



 
 



 





حال خراب مرا تنها تو میدانی اما خرابترش میکنی....و سیگارم بیخبر از حال من به پایم میسوزد....حالا تو دوست منی یا این غریب بی جان.

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:دلت تنگ,, :: 11:37 :: نويسنده : علیرضا مردانی
می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم. 

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش! 
هنوز من هستم. 
هنوز خدایت همان خداست! 
هنوز روحت از جنس من است! 
اما من نمی خواهم تو همان باشی! 
تو باید در هر زمان بهترین باشی. 
نگران شکستن دلت نباش! 
می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند. 
و جنسش عوض نمی شود ... 
و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ... 
و تو مرا داری ...برای همیشه! 
چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ... 
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ... 
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم، 
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام! 
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم! 
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ... 
می خواهم شاد باشی ... 
این را من می خواهم ... 
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا. 
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم) 
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ... 
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد. 
شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟ 
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم! 
فقط کافیست خوب گوش بسپاری! 
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن! 
پروردگارت ... 
با عشق

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:بهار , عطر آسمانی عشق نوروز , سال نو , :: 11:48 :: نويسنده : علیرضا مردانی

بهار

 

صدای گامهای بهار ، دلها را می نوازد و رقص جانبخش شکوفه چشم ها را خیره می کند . نسیم نوروزی نافه گشوده تا جانها به عطر آسمانی عشق معطر گردد  .  کاروان سبزه و گل در راه است تا نشاط  و شادمانی را در دلها بگسترد . بهار فرا می رسد تا نغمه ی شادی و سرور را بر  لبها و در دلها بنشاند و زنگ غم و اندوه را از چهره ها و جانها بردارد .  امید است این بهار زندگی بخش ، همراه خود  خیر ،  خوشی ، سلامتی ، شور ، نشاط ، سعادت و سربلندی را به خانه ی شما بیاورد و به زندگیتان تری وتازگی بسیار ببخشد.

همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است

چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان

فقط ساده می توانم بگویم تولدت مبارک

 

------

 

امشب شب تولد توست

تو یک سال بزرگتر شدی

و عشق من یک سال در دلت کوچکتر

من اما هیچ وقت شب تولدت با تو نبودم

من هیچ وقت در دلت نبودم . . .

تولدت مبارک

 

------------------

ای زیبا ترین ترانه ی هستی ، بدان که شب میلادت

برایم ارمغان خوبی ها و زیبایی هاست

پس ای سر کرده ی خوبی ها میلادت مبارک . . .

-----------

 

امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت

قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت

فرشته آسمانی سالروز  زمینی شدنت مبارک . . .

 

--------

 

دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی بود

سرشار از عشق و محبت کردی  ، نازنیم ، زیباترینم

حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گویم

تولدت مبارک

--------

 

می آیی

با خواهش این و آن

در پوشش آرزوهای دیگران

می روی

با هزار آرزوی گران

برای خود

نه برای دیگران

تولدت مبارک

 

حکایت عشق...

دوستت دارم ها را نگه می داری برای روز مبادا،           دلم تنگ شده ها را،

عاشقتم ها را…                                                  این جمله ها را که ارزشمندند

الکی خرج کسی نمی کنی!                                  باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا،

از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می رود, کلی دوستت دارم پیشت مانده،

کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده ای

و روی هم تلنبار شده اند!                                    فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.!
 
صندوقت سنگین شده                                        و نمی توانی با خودت بِکشی اش…

شروع می کنی به خرج کردنشان!                         توی میهمانی اگر نگاهت کرد, اگر نگاهش را دوست داشتی,

توی رقص اگر پا به پایت آمد,                                اگر هوایت را داشت,

اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند,                      توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود ,

اگر استدلالی کرد که تکانت داد,                          در سفر اگر شوخ و شنگ بود,

اگر مدام به خنده ات انداخت و                            اگر منظره های قشنگ را نشانت داد,

برای یکی یک دوستت دارم خرج می کنی              برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می شود

خرج می کنی!                                              یک "چقدر زیبایی"

یک "با من می مانی؟"                                    بعد می بینی آدم ها فاصله می گیرند

متهمت می کنند به هیزی…                              به مخ زدن

به اعتماد آدم ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه گیری…           اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه شان لبریز شود                         آن وقت حال امروز تو را می فهمند

بدون این که تو را به یاد بیاورند                          غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛


به بازیش می گیریم                                      هر چه او عاشق تر،

ما سرخوش تر،                                           هر چه او دل نازک تر،

ما بی رحم تر.                                             تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،                             اینگونه به گوشمان خوانده شده اند...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 730
بازدید کل : 40045
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


استخاره آنلاین با قرآن کریم